داستان راپونزل ( راپانزل ) و موهای جادویی یک داستان و افسانه آلمانی است که محصول شرکت والت دیزنی میباشد. این داستان زیبا و جذاب در سال 1812 منتشر شد.
داستان خواندنی راپونزل و موهای جادویی شباهت بسیاری با افسانۀ پارسی رودابه در شاهنامه دارد. در کتاب شاهنامه نیز آمده است که رودابه موهای بسیار بلندی داشت. در داستان ، راپونزل گیسوان خود را بارها از بالای برج پایین میاندازد تا شاهزاده را بالا بکشد. این سیر تکراری در واقع همان بازآفرینی داستان رودابه و زال است. والت دیزنی از چهرههای تاثیرگذار قرن بیستم است که توانسته تفکر خود را در خلق انیمیشنها ابراز دارد. او با تولید این داستان جذاب و دوستداشتنی ، اسم خود را در شمار نویسندگان پرطرفدار داستانهای کودک قرارداد. برای خواندن قصه کودک جذاب و خواندنی راپونزل و موهای جادویی با ما همراه باشید.
متن داستان راپونزل و موهای جادویی
روزی روزگاری در این دنیای بزرگ زن و مردی زندگی میکردند که فرزندی نداشتند. مرد پادشاه بود و آنها همیشه آرزو میکردند که خداوند به آن ها فرزندی بدهد. بالاخره آرزوی آنها به حقیقت پیوست. آنها منتظر ورود نوزادی بودند. در خانه آنها پنجرهای قرار داشت که به یک باغ زیبا و بزرگ باز میشد. پشت باغ پر از گلهای زیبا و درختهای میوه بود. این باغ متعلق به یک جادوگر بدجنس بود که هیچکسی جرات نمیکرد به داخل باغ برود.
زن پادشاه باردار بود و از پنجره به این باغ زیبا نگاه میکرد. روزی در باغ مقدار زیادی کاهو وحشی با برگهای سبز تازه دید. از آن روز به بعد او نمیتوانست به هیچ چیز دیگری به غیر از آن سبزیها فکر کند. کمکم رنگ و رویش پرید و صورتش هرروز سفیدتر از روز قبل میشد و بیماری به سراغ او آمد.
جادو شدن توسط جادوگر
مرد از همسرش علت بیماری را پرسید.
زن به شوهرش گفت: ” من میدانم که هیچ وقت نمیتوانم از آن کاهویی که پشت خانهمان است بخورم و میدانم که الآن در هیچ جایی به غیر از آن باغ نمیتوان کاهو پیدا کرد و میدانم که به زودی میمیرم.”
مرد با شنیدن این حرف خیلی نگران شد و تصمیم گرفت که به هر قیمتی که شده آن سبزی را برای همسرش فراهم کند. بنابراین یک شب مخفیانه به آن باغ رفت و از آن کاهوها چید و به خانه برگشت و برای همسرش سالاد درست کرد.
زن آن را خورد و حالش بهتر شد. اما عجیب بود که مرتب هوسش برای خوردن کاهو بیشتر میشد. مرد دوباره به باغ برگشت ولی این بار توسط جادوگر گرفتار شد.
جادوگر در حالی که از عصبانیت فریاد میکشید به پادشاه گفت: ” تو چگونه به خودت اجازه دادی که سبزیهای ( همان کاهوها منظورش بود ) مرا بچینی؟”
پادشاه ماجرای همسرش را برای جادوگر تعریف کرد. جادوگر فکر کرد و گفت: “تو میتوانی هر چقدر که بخواهی از این کاهوها بچینی اما یک شرط دارد. تو باید وقتی فرزندت به دنیا آمد آن را به من بدهی که من او را بزرگ کنم.”
مرد بیچاره که میدانست حال همسرش خوب نیست به ناچار این شرط را پذیرفت. به زودی فرزند آنها به دنیا آمد.
جادوگر وقتی فهمید که فرزند پادشاه به دنیا آمده است به پادشاه گفت که باید کودک را به او بدهد. جادوگر کودک را با خودش برد و نام دخترک را راپونزل گذاشت.
بزرگ شدن راپونزل در خانه جادوگر
راپونزل بزرگ شد و هر چه میگذشت زیباتر و جذابتر میشد. جادوگر تصمیم گرفت که به کسی اجازه ندهد که او را ببیند.
وقتی که راپونزل 12 ساله شد، جادوگر او را به برج بلندی در وسط جنگل برد. این برج خیلی بلند بود و هیچ پله و یا دری نداشت و راپونزل بیچاره نمیتوانست از آنجا بیرون برود. برج تنها یک پنجره داشت.
زمانی که جادوگر از بیرون برمیگشت راپونزل را صدا میکرد و با کمک او به بالای برج میرفت. جادوگر میگفت: “راپونزل، راپونزل موهای طلاییات را پایین بیانداز.”
دخترک موهای بلند و جادوییاش را از پنجره به بیرون میانداخت و جادوگر موهایش را میگرفت و به بالای برج میآمد.
چند سالی گذشت. روزی شاهزادهای به طور اتفاقی از آن قسمت جنگل میگذشت که ناگهان صدای قشنگ و دلنشینی را شنید. او برج را پیدا کرد.
اما هیچ راهی را برای ورود به برج نیافت.
او نمیتوانست صدا را فراموش کند. برای همین هر روز به آنجا میرفت و به آن صدا گوش میداد و شبها با قلبی شکسته برمیگشت.
او نتوانسته بود راهی را برای ورود به برج پیدا کند.
تا اینکه روزی پیرزنی را دید که به سمت برج میآید. شاهزاده در گوشهای مخفی شد و صدای پیرزن را شنید که میگفت: ” راپونزل، راپونزل، موهای طلاییات را پایین بینداز.”
رفتن شاهزاده به برج راپونزل
سپس یک موی بافته شده بلند از پنجره برج به سمت زمین پرت شد و پیرزن با آن موها به بالای برج رفت.
شاهزاده فکر کرد من هم شانس خودم را امتحان میکنم تا از این برج بالا بروم.
بعد از مدتی پیرزن از آنجا رفت و شاهزاده کنار پنجره آمد و حرفهای پیرزن را تکرار کرد.
شاهزاده گفت: ” راپونزل، راپونزل، موهای طلاییات را پایین بینداز.”
موهای طلایی ابریشمی از بالای برج پایین انداخته شد و شاهزاده موها را گرفت و از آن بالا رفت و به داخل برج رسید.
راپونزل وقتی مرد را دید خیلی ترسید. چون تا آن روز هیچ کسی را ندیده بود. اما شاهزاده برای او توضیح داد که صدای قشنگش او را به آنجا کشانده است و شاهزاده که تا آن روز دختری به زیبایی و مهربانی او ندیده بود ، از دختر خواست که برای همیشه در کنار او باشد و پیشنهاد ازدواجش را قبول کند.
راپونزل احساس کرد که در کنار این مرد مودب و خوش رفتار زندگی لذتبخشتری را از زندگی در کنار آن پیرزن خواهد داشت.
پیشنهاد ازدواج شاهزاده به راپونزل
بنابراین پیشنهاد شاهزاده را قبول کرد. اما او از هیچ راهی نمیتوانست از آن برج خارج شود. از این رو از شاهزاده خواست که برایش گلولههای ابریشمی بیاورد تا با آن طنابی درست کند و بتواند از برج خارج شود.
تا زمانی که طناب ابریشمی بافته شود ، شاهزاده هر روز به دیدن راپونزل میآمد. راپونزل دقت میکرد که ملاقاتش را با شاهزاده از پیرزن مخفی نگه دارد. اما یک روز بدون اینکه به حرفهایش دقت کند به جادوگر گفت: ” چرا شما اینقدر سنگینتر از شاهزاده هستید.”
یکدفعه جادوگر با عصبانیت فریاد کشید: ” چی گفتی؟ من چی شنیدم؟ من فکر میکردم تو را در جای امنی پنهان کردهام اما تو برخلاف نظر من با دیگران ملاقات داری. تو به من کلک میزدی.”
جادوگر با عصبانیت موهای راپونزل را دور دستش پیچاند و با یک قیچی آن را برید. و لحظهای بعد موهای بلند راپونزل روی زمین افتاده بود. اما پیرزن هنوز از دست راپونزل خیلی عصبانی بود. آن سنگدل یک ورد جادویی را خواند و راپونزل را به یک جای خیلی دوردست فرستاد تا برای همیشه بدبخت و تنها باشد.
سپس موهای راپونزل را به موهای خودش گره زد و کنار پنجره منتظر شاهزاده نشست. وقتی که شاهزاده به نزدیکی برج رسید اسم راپونزل را صدا زد. جادوگر موهای طلایی را از پنجره به پایین انداخت و شاهزاده بالا رفت. وقتی شاهزاده از پنجره داخل شد به جای راپونزل عزیزش، آن پیرزن جادوگر و زشت را دید.
قایم کردن راپونزل توسط جادوگر
پیرزن در حالی که خندهی مسخرهای سر داده بود، گفت: ” تو فکر میکنی عشقت را پیدا خواهی کرد؟ اما آن پرنده زیبا و عزیزت پرواز کرد و از اینجا رفت و تو هیچ وقت دیگر نمیتوانی او را ببینی.”
شاهزاده از خود بیخود شده بود و خودش را از پنجره به بیرون پرت کرد. اما از خطر مرگ نجات پیدا کرد، چون روی بوتههای خار افتاده بود. اما خارها چشمان او را زخمی کردند و شاهزاده نابینا شد. حالا او چطور میتوانست راپونزل را پیدا کند.
برای ماهها شاهزاده نابینا در میان جنگل سرگردان بود. هر گاه که به کسی میرسید از آن درمورد دختر زیبایی به نام راپونزل میپرسید. او برای همه نشانههای او را توصیف میکرد اما کسی او را ندیده بود.
ازدواج راپونزل و شاهزاده
او آن قدر رفت و رفت تا روزی صدای آهنگ غمگینی را شنید. شاهزاده صدا را شناخت و به آن طرف رفت. شاهزاده صدا زد:” راپونزل، راپونزل.”
راپونزل به طرف شاهزاده برگشت و وقتی او را دید خیلی خوشحال شد. به سمت او دوید و از شوق دیدار شاهزاده اشک از چشمانش سرازیر شد. اما وقتی قطرات اشک بر روی چشمهای شاهزاده افتاد اتفاق عجیبی پیش آمد. شاهزاده دوباره میتوانست ببیند.
شاهزاده، راپونزل را به سرزمین خودش برد و بعد از ازدواج سالها با خوشی کنار هم زندگی کردند.
استودیو والت دیزنی به دلیل توجه خاصی که به داستانها و انیمیشنهای کلاسیک دارد، توانسته است در نزد کودکان و مخاطبان جایگاه ویژهای را به دست آورد. داستان راپونزل و موهای جادویی نیز براساس یکی از انواع داستانهای کلاسیک و ملی ساخته شده که نمیشود استنادی به واقعی یا تخیلی بودن آن داشت.
تفسیر مختصر داستان راپونزل و موهای جادویی
داستان راپونزل و موهای جادویی به نقش خانواده و ارزشهای اخلاقی تأکید میکند و مفاهیمی چون صداقت، نیکی، مهربانی، کمک و وفای به عهد را آموزش میدهد. اگر در قسمتی از داستان یکی از این ارزشها وجود نداشته باشد ، دیگری جای آن را پر میکند. شخصیت اصلی داستان ، راپونزل است که دختری بلوند و عاشق طبیعت بود و سالها صادقانه حرف جادوگر پیر را باور میکرد. صداقت راپونزل نمادی از معصومیت نهفته او دارد.
قصه های کودکانه را برای فرزند دلبندتان بخوانید و او را با شجاعت ، صداقت ، بردباری ، راستی ، پاکی و همه صفت های نیکو و شایسته که فرجام نیک در بر دارد و همچنین با عواقب صفت های بد و زشت آشنا کنید تا خودش آگاهانه برای آینده و زندگی و ویژگی های اخلاقیش تصمیم بگیرد و ویژگی های اخلاقی نیکو را در خودش پرورش دهد.