کتاب کودک اولدوز و کلاغ ها
قصه شب کودک

کتاب کودک اولدوز و کلاغ ها (قسمت آخر)

کتاب کودک اولدوز و کلاغ ها که صمد بهرنگی آن را از زبان یکی از دانش آموزانش به نام اولدوز نوشته است. اولدوز که شخصیت اصلی این قصه می باشد، در طول زندگی اش با سختی های بسیاری روبه رو بوده است.

اولدوز نامی ترکی و دخترانه است که به معنای ستاره می باشد. اولدوز به این شرط که بزرگ ترها و بچه های نازپرور این قصه را نخوانند و فقط بچه های فقیر آن را بخوانند ، زندگی خود را شرح داده است تا در قالب کتابی به عنوان کتاب کودک اولدوز و کلاغ ها در بین مردم انتشار پیدا کند. کتاب کودک اولدوز و کلاغ ها  بسیار شیرین اما پر از غم و غصه نیز هست. اما با خواندن و شنیدن این قصه بیشتر قدر داشته هایتان را خواهید دانست. کتاب صوتی این کتاب را در چند قسمت برای شما همراهان عزیز بر روی سایت قرار داده است. 

برای رشد و پرورش خودتان و کودک دلبندتان دانلود کنید: کتاب های صوتی شنیدنی جذاب و آموزنده موجود در آرشیو کتاب صوتی

کتاب کودک اولدوز و کلاغ ها

داستان کامل کتاب کودک اولدوز و کلاغ ها

یک روز  که بین پدر و مادر اولدوز دعوا افتاده بود ، زن بابا به پدر اولدوز می گفت: “من توان کلفتی دخترت را ندارم ، او را ببر ده پیش ننه اش ول کن.”

بچه ام که به دنیا بیاید ، دیگر نمی توانم ، حواسم به دختر تو باشد.

برای کودک دلبندتان بخوانید : داستان زیبا و جذاب راپونزل و موهای جادویی

اولدوز داشت دورها را از روی پشت بام نگاه می کرد که یکدفعه یادش آمد بدون اجازه زن بابا به پشت بام آمده است.

او از پشت بام خوشش آمده بود.

اولدوز کامل می توانست حیاط خانه ی یاشار را ببیند.

یاشار از خانه بیرون آمد ، اما اولدوز هرکاری کرد که خود را نشان یاشار دهد نشد،  چون حتی نمی توانست صدایش را بلند کند.

در همین حین که اولدوز داشت ناامید می شد، یاشار سرش را بلند کرد و او را دید.

برای کودک دلبندتان دانلود کنیدکتاب صوتی شگفتی های زندگی حضرت موسی

یاشار که اولدوز را دید جلوتر آمد و گفت: روی پشت بام چکار میکنی؟

اولدوز گفت: کمی دلم گرفته بود، آمدم تا نگاهی به اینور و آنور بیندازم.

یاشار پرسید که زن بابات کجاست؟

که اولدوز یکهو یادش افتاد ، کلاغه را وسط حیاط رها کرده است و اگر زن بابا بیدار شود حتماً کار او را می سازدو به همین خاطر سریع یاشار را تنها گذاشت و رفت.

صبح روز بعد اولدوز با صدای قار قار ننه کلاغه که گرفتار دست زن بابا شده بود ، از خواب بیدار شد.

زن بابا سر و صورتش کاملا خونی شده بود ، اما همچنان بیخیال ننه کلاغه نمی شد.

زن بابا آنقدر ننه کلاغه را زد که بلاخره مرد و لاشه ی او را انداخت سطل آشغالی.

اولدوز از دیدن این صحنه ها حالش خیلی بد شد.

بی حال شدن الدور

بالا ی سر اولدوز دکتر آوردند.

زن بابا خیلی مهربان شده بود.

همسایه ها بالای سر اولدوز جمع شده بودند.

اما اولدوز که به هوش آمد ، فقط گریه می کرد.

اولدوز از مهربانی زن بابا تعجب می کرد.

ننه کلاغه هم که برای یاد دادن پرواز به آقا کلاغه آمده بود ، به دست زن بابا کشته شده بود.

الان اولدوز باید تلاش می کرد خودش به او پرواز یاد بدهد.

اولدوز که خواست از مهربانی زن بابا سواستفاده کند ، به زن بابا گفت ، تو که داری می روی حام سر راه به یاشار بگو که بیاید خانه مان.

زن بابا هم گفت: یاشار الان رفته مدرسه.

یاشار چندسالی بزرگ تر از اولدوز بود.

زن بابا که رفت ، کلاغه به اولدوز گفت ؛ هنوز چندروز از تعطیلات تابستان باقی مانده است.

اولدوز پی برد که زن بابا او را گول زده است ، به همین خاطر کلاغه را در لانه اش گذاشت و خودش به پشت بام رفت تا یاشار را صدا بزند.

ناگهان صدای پایی او را به عقب برگرداند.

عموی اولدوز با یک سگ وارد خانه شد.

او این سگ را آورده بود تا دیگر هیچ کلاغی نتواند وارد خانه شود.

اولدوز که زیر پتو دراز کشیده بود ، به صحبت های پدر و عمویش گوش می داد که می گفتند سگ را فقط تا زمستان بیشتر نمی توانند داشته باشند.

عمو حال اولدوز را پرسید ، اولدوز هم عمویش را خیلی دوست داشت.

اولدوز که مثلاً از سگ ترسیده است ، به عمویش گفت سگ رابا خودش به ده برگرداند. اما پدرش چنین اجازه ای را نداد.

از آن روز به بعد اولدوز  به سختی برای آقا کلاغه غذا می برد و هیچ کلاغی دیگر داخل حیاطشان نمی شد.

روزها به سختی می گذشت،

آقا کلاغه به سختی داشت به زندگی اش ادامه می داد.

اولدوز تصمیم گرفت ، هرطور که شده او را پرواز دهد وگرنه دوام نخواهد آورد.

یک روز که پدر اولدوز داشت می رفت عروسی.

اولدوز مجبور شد که تنها درخانه بماند.

به همین خاطر او به زن بابا گفت که از سگ می ترسد.

زن بابا اولدوز را سپرد دست مادر یاشار.

اولدوز به خانه ی یاشار رفت، خیلی هم خوشحال بود.

اما یاشار به مدرسه رفته بود ، چند روزی بود مدرسه ها دوباره باز شده بودند.

ظهر شد و یاشار از مدرسه برگشت.

اولدوز و یاشار به حیاط رفتند.

آن ها باید نقشه ای برای آزاد کردن آقا کلاغه می کشیدند.

این درحالی بود که یاشار از وجود آقا کلاغه با خبر نبود.

وقتی که فهمید اولدوز یک کلاغ دارد خیلی متعجب شد.

اولدوز به یاشار گفت: اگر او را آزاد نکنیم، به این خاطر که نمی تواند پرواز کند ، میمیرد.

آن ها داشتند، به نقشه ای برای رها کردن کلاغه فکر می کردند  که اولدوز گفت: اول باید کلک سگ خانه مان را بکنیم.

آن ها به پشت بام رفتد ، دیدند که سگ جلوی لانه ی آقا کلاغه جا خوش کرده است.

یاشار گفت: تو همین جا بمان. من آقا کلاغه را از لانه اش بیرون می آورم.

یاشار کمی فکر کرد و بعد گفت: باید او را بکشیم.

اولدوز با تعجب گفت:

کی را بکشیم؟

یاشار گفت: چاره ای جز این نداریم که سگتان را بکشیم.

نه او مال عمویم است ، نمی توانیم همچین کاری بکنیم.

یاشار گفت: چیزی که تو را ترسانده است ، باید کشته شود ، هرچند که من سگ کشی را دوست ندارم. اما چاره ای دیگر نداریم.

یاشار یک سنگ بزرگ برداشت  و از اولدوز پرسید؛ مطمئنی کسی خانه نیست؟

اولدوز گفت: زن بابا را که مطمئنم خانه نیست ، ولی پدرم را نمی دانم.

یاشار از پله های پشت بام پایین آمد. خود را به سگ نزدیک کرد و سنگ بزرگی را که در دستش داشت، روی سر سگ رها کرد.

سگ با صدای خفه ، زوزه ای کشید و شروع کرد به جان دادن.

انگار پدر اولدوز به خانه برگشته بود.

کتاب کودک پیشنهادی ما برای کودک دلبند شما: جوجه اردک زشت

آن ها با صدای بابای اولدوز به عقب برگشتند و سریع خود را به خانه ی یاشار رساندند و پای درس و مشقشان نشستند.

کمی ترسیده بودند. اما طوری وانمود می کردند که خیلی وقت است ، مشغول درس خواندن شده اند.

پدر اولدوز لباس هایش را پوشید و با داد و بیداد به کوچه رفت که ببیند کار که بوده است.

یاشار هم از این فرصت سواستفاده کرد و کلاغ را از لانه اش درآورد.

اما دیگر دیر شده بود.

زمانش گذشته بود.

کلاغ دیگر نمی توانست ، پرواز را یاد بگیرد.

یاشار او را به خانه ی خودشان برد ، که به او کمکی بکند.

اما آقا کلاغه گفت: مادرم گفته بود فقط تا ظهر این روز می توانم پرواز را یاد بگیرم  که الان دیگر کار از کار گذشته است.

او حتی به زور حرف می زد.

این را که گفت، سریع جان داد.

یاشار و اولدوز بی نهایت ناراحت شدند و کلی برای آقا کلاغه گریه کردند.

اولدوز چند تا پر کلاغ برای خودش نگه داشت و بعد یاشار او را برد و در جایی جنازه اش را مخفی کرد.

نتیجه گیری از کتاب کودک اولدوز و کلاغ ها

با دنبال کردن هر قصه ای نتیجه گیری در پی آن به وجود خواهد آمد که کتاب صوتی با دریافت این نتیجه گیری ها در بخش نظرات به بهترین نتیجه گیری جوایزی ارزشمند را اهدا خواهد کرد.

از این رو عزیزانی که نظرات و نتیجه گیری های خود را از کتاب کودک اولدوز و کلاغ ها برای ما ارسال کنند.

برای بهترین نتیجه گیری ، جایزه ای ارزشمند را دریافت خواهند کرد.

ترویج فرهنگ کتاب خوانی

با خواندن قصه های کودکانه از همان دوران کودکی ، کودک خویش را با داستان های جذاب و خواندنی آشنا کنیم و درس چگونه زندگی کردن را در قصه های کودکانه به او  بیاموزیم. کودک دلنبد خویش را با کتاب به عنوان بهترین دوست و معلم و مربی آشنا کنیم. کاری کنیم که پیوند بین کودکمان و کتاب را از همان سال های نخستین زندگی کودک محکم و استوار کنیم. 

دسته بندی : قصه شب کودک

مقالات مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

مقالات مشابه