داستان پلاتیپوس کوچولو
قصه شب کودک

داستان آموزنده و بسیار جذاب پلاتیپوس کوچولو- ریچارد اسکاری

داستان آموزنده و بسیار جذاب پلاتیپوس کوچولو را از کتاب صوتی برای فرزند دلبندتان بخوانید تا از شنیدن آن لذت ببرد و ساعاتی خوش را برای او به ارمغان آورید.

داستان پلاتیپوس کوچولو توسط آقای ریچارد اسکاری نوشته شده است. این داستان که در 14 صفحه به نگارش درآمده است، جزو دسته کتاب های داستانی کودک در رده سنی پایین قرار دارد. داستان پلاتیپوس کوچولو ، کتابی ساده و دوست داشتنی است که قصه ای را در جنگل بیان می کند. این داستان کودک درمورد شناخت و آشنایی کودکان با حیوان پلاتیپوس است.

پیشنهاد ما برای کودک دلبندتان: داستان کودک الیور تویست (تصویری) + pdf

متن داستان پلاتیپوس کوچولو

روزی روزگاری خرگوش ناقلایی در کنار رودخانه بازی می کرد. ناگهان در یک سوراخ تنگ و تاریک و گلی افتاد. گروپ گروپ گروپ کنار یک تخم مرغ گردالو به زمین خورد.

خرگوش کوچولو گفت: آخ جون. من تخم گم شدۀ خانم مرغه را پیدا کردم. حتما خانم مرغه یکی از تخم مرغ هایش را گم کرده است.

سپس پشت تخم مرغ گردالو ایستاد و اون رو به سمت بالای سوراخ هل داد.

خرگوش کوچولو خیلی سریع پیش خانم مرغه رفت و ماجرا را برایش تعریف کرد.

خرگوش کوچولو با صدای بلند گفت: خانم مرغ! خانم مرغه! من یکی از تخم های تو را پیدا کردم.

خانم مرغه با هیجان گفت: قدقدقدا، قدقدقدا. تخم مرغم کجاست؟

خرگوش کوچولو گفت: همراه من بیا تا به تو نشان بدهم.

پیشنهاد ما برای کودک دلبند شما : مطالعه کتاب کودک جذاب و شنیدنی خرگوش مخملی 

آن دو همراه همدیگر به همان سوراخی رفتند که خرگوش کوچولو تخم مرغ گردالو را دیده بود. ولی وقتی به آنجا رسیدند تخم مرغ گردالو آنجا نبود. به جای تخم مرغ ، یک موجود بامزه ای بود که خرگوش و خانم مرغ قبلا مانند او را ندیده بودند.

تخم گردالو

خرگوش کوچولو گفت: این دیگه چیه؟

اما خانم مرغه نمی دانست. خانم مرغه از تعجب زیاد مرتب پلک میزد.

در میان پوسته های شکسته شدۀ تخم گردالو ، یک موجود بامزه گرد و قلنبه ای بود که از ترس به خودش می لرزید.

خرگوش کوچولو گفت: او مثل هیچ کدام از حیواناتی که تا حالا دیده ام نیست.

آن موجود عجیب یک نوک خیلی بزرگ داشت و پاهایش مثل اردک پره دار بود. بدن و دم خزدار او مانند بدن و دم سمور آبی بود.

خانم مرغه گفت: او مثل سنجاب خیلی خجالتیه.

وقتی آن موجود گرد و قلنبه از تخم گردالو بیرون آمد ، خرگوش کوچولو گفت: وای خدای من!

خانم مرغه از او پرسید: عزیزم تو چه حیوانی هستی؟

اما او نمی دانست و جواب داد: من نمی دانم.

شالاپ شولوپ ، سپس موجود گرد و قلنبه در آب پرید و به سمت ته رودخانه شنا کرد.

داستان پلاتیپوس کوچولو

خانم مرغه گفت: خرگوش دیدی؟ او مثل سمور آبی شنا می کند.

ناگهان کسی از پشت سر خانم مرغه گفت: کی شنا می کند؟

آن دو به پشت سرشون نگاه کردند و آقای سمور آبی را دیدند و با هم داستان موجود عجیب و بامزه ای را که در آب شنا می کرد را تعریف کردند.

در همان موقع آن موجود از آب بیرون پرید و کنار رودخانه نشست.

پیدا شدن موجود زیبا در جنگل

آقای سمور آبی گفت: وای خدای من! دم و بدن خزدارش مثل دم و بدن من است.

آقا سموره از آن حیوان کوچولوی بامزه پرسید: بگو ببینم تو اهل خانواده ی سمورهای آبی هستی؟

موجود کوچولو جواب داد: من نمی دانم!

اردک و سنجاب با عجله خودشان را به آنجا رساندند.

اردک گفت: وای خدای من! نوک و پاهای پره دارش دقیقا مثل نوک و پاهای من است.

سپس اردک از آن موجود بامزه پرسید: بگو ببینم تو اهل خانوادۀ اردک هایی؟

موجود کوچولو با خجالت پاسخ داد: نمی دونم.

ناگهان سنجاب گفت: وای خدای من! کاملا مشخصه که او یک سنجاب خجالتیه.

تا اینکه هوا تاریک شد و همۀ آن حیوانات برای شام به خانه هایشان رفتند و موجود کوچولوی بیچاره را تنها گذاشتند.

او با خودش گفت: کاش من هم یک خانه گرم و نرم داشتم و می توانستم در آنجا غذایم را بخورم.

سپس به پایین جاده رفت تا خانه ای برای خودش پیدا کند.

صبح روز بعد آقای سمور آبی ، اردک ، خانم مرغه و سنجاب خجالتی به امید اینکه آن حیوان بامزه را دوباره ببینند ، کنار رودخانه رفتند. ولی او را پیدا نکردند.

اقای سمور آبی در اعماق رودخانه شنا کرد، اما آن موجود گرد و قلنبه آنجا هم نبود.

پس با همدیگر به پایین جاده رفتند.

خیلی زود به سیرک رسیدند و با هم گفتند: اینجا چقدر جالبه! بیایید با هم سیرک را تماشا کنیم.

رفتن به سیر موجودات جنگل

داستان پلاتیپوس کوچولو

وقتی آنها به در ورودی رسیدند، متوجه شدند که نمی توانند به داخل بروند.

کنار در ورودی یک آقای کله گنده بود که با صدای خیلی بلند داد میزد: پنج سنت باید بدهید. پنج سنت باید بدهید.

تنها پولی که خرگوش کوچولو داشت دو سنت و سه تا دکمه بود.

تنها چیزی که خانم مرغه داشت سه تا سنجاق بود.

سنجاب خجالتی چهار سنت و یک چاقوی جیبی داشت، و تنها چیزی هم که سمور آبی داشت یک دستمال گردن بود، و اردک هم اصلا چیزی نداشت.

وقتی که آنها فهمیدند نمی توانند به داخل آن سیرک بروند، خیلی ناراحت شدند.

خانم مرغه گفت: خب باید چه کار کنیم؟

در همان لحظه صدای ریز بامزه ای را شنیدند که می گفت: لطفا اجازه بدهید به داخل سیرک بیایند. آن ها دوست های من هستند.

در یک چشم به هم زدن آن آقای کله گنده در را برای آن ها باز کرد و به همه آن ها اجازه ورود داد.

فکر می کنید صدای کی بود؟

خب دیگه معلومه! این صدای همان موجود گرد و قلنبه و بامزه بود.

آن موجود روی یک سطح صاف نشسته بود و یک لباس شنای راه راه پوشیده بود.

در یکی از دست های پره دارش یک بستنی قیفی و در دست دیگرش یک آب نبات خیلی بزرگ بود. او در جایی ایستاده بود که یک استخر کوچک شنا و یک سکوی پرش داشت و هر وقت که دلش می خواست می توانست در آن جا شنا کند.

خرگوش کوچولو پرسید: تو چطوری به آن جا رفته؟

موجود کوچولوی گرد و قلنبه جواب داد: در همان شبی که در جاده دنبال خانه می گشتم ، مسئول سیرک من را دید و از دیدنم خیلی خوشحال شد. به من گفت که یک پلاتیپوس زنده ی واقعی هستم. من یک حیوان نادر و خیلی جالب در تمام دنیا هستم. او به من گفت که می توانم در سیرک بمانم و استخر شنای خودم را داشته باشم.

پلاتیپوس کوچولو

اردک با افتخار گفت: نگاه کنید! او یک منقار و چهار تا پای اردکی دارد.

آقای سمور گفت: آره. او یک دم و بدن خزدار مثل من دارد.

خانم مرغه گفت: او مثل من از تخم بیرون آمده است.

اما سنجاب آن قدر خجالتی بود که نتوانست چیزی بگوید. ولی او خیلی خوشحال شد که پلاتیپوس گرد و قلنبه مثل سنجاب های کوچولو خجالتیه.

خرگوش کوچولو خیلی خوشحال بود و به خودش افتخار می کرد که پلاتیپوس را در انتهای یک سوراخ تنگ و تاریک و گلی پیدا کرده است.

پلاتیپوس گرد و قلنبه خودش از همه بیشتر خوشحال بود، چون مثل بقیه ی حیوانات بود و دوستای خوبی مانند آن ها داشت.

                                                                                                                 پایان 

داستان پلاتیپوس کوچولو ، که یک داستان زیبا و کوتاه است؛ به کودکان مفاهیمی چون دوستی ، همانندی یکدیگر ، کمک و شادی در کنار همدیگر را می آموزد. کودکان با مطالعه این داستان می آموزند که باید با همدیگر دوست باشند و یکدیگر را تنها نگذارند.

قصه های کودکانه را برای کودکان خود بخوانید و انها را با مفاهیم دوستی ، عشق ، زیبایی ، ایثار و … آشنا کنید. کتاب های قصه کودکانه واقعیت های جذاب و جالب زندگی را در مفاهیم و قالبی داستانی به کودکان می اموزد. با ترویج فرهنگ کتاب خوانی گامی کوچک اما موثر در بهبود زندگی خود داشته باشیم. 

دسته بندی : قصه شب کودک

مقالات مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

مقالات مشابه