الیور تویست
قصه شب کودک

داستان کودک الیور تویست (تصویری)+ pdf

داستان کودک الیور تویست (Oliver Twist) در سال 1838 میلادی توسط نویسنده بزرگ ، چارلز دیکنز به نگارش درآمد. تویست قصد دارد، رقابت خیر و شررا به تصویر بکشد. 

داستان الیور تویست ، داستان یک پسر یتیم است که در دهه 1830 در انگلستان زندگی فقیرانه ای را دارد. دیکنز در این داستان به ترسیم و تصویر پلیدی ها و سختی هایی که در آن زمان در نوانخانه های آن کشور در جریان بود ، می پردازد. در واقع داستان الیور تویست ، داستانی درمورد نبرد خیر و شر می باشد. شر و فسادی که همیشه در تکاپو است تا خیر و خوبی را از بین ببرد و از آن سوءاستفاده کند. این داستان زیبا به نمایش عشق ، حرص، طمع، نفرت، فداکاری، نیکوکاری و وفاداری می پردازد. این بار کتاب صوتی مایل است ؛ داستان الیور تویست را به شما معرفی کند و متن داستانی آن را برای شما بیاوریم تا بتوانید این داستان جذاب و زیبا را برای فرزندان عزیز و دلبندتان بخوانید.

متن داستان کودک الیور تویست

الیور تویست در یک زایشگاه فقیرنشین در لندن به دنیا آمد. چند ساعت پس از تولد ، مادرش را از دست داد و چون هیچ نشانی از پدر و بستگانش نداشتند ، مجبور شدند او را به یک پرورشگاه بسپارند.

خانم ” مان ” سرپرست پرورشگاه، زن سنگدل و تندخویی بود. او با کوچکترین اشتباه بچه ها را به سختی تنبیه می کرد و در سیاهچال می انداخت. الیور دوران کودکی اش را زیردست این زن سنگدل سپری کرد.

وقتی 9 ساله شد،  او را به همراه چند کودک بی خانمان دیگر به یتیم خانه بزرگ شهر فرستادند.

داستان کودک الیور تویست

مدیر یتیم خانه آن جا نیز  مرد خشن و تنومندی به نام آقای “بامبل” بود.

 او بچه های نحیف و رنجور را به کارهای دشوار و طاقت فرسا مجبور می کرد و در مقابل انجام آن همه کار، جیره غذایی کمی به آن ها می داد.

بچه های نوانخانه همیشه گرسنه بودند

اگر کسی از بچه ها از گرسنگی شکایت می کرد ، شلاق وحشتناک آقای بامبل پوست تنش را سیاه و کبود می کرد.

 سه ماه از ورود الیور به یتیم خانه گذشته بود که بچه ها تصمیم گرفتند جیره غذایی بیشتری را از آقای بامبل درخواست کنند. اما هیچکس جرات این کار را نداشت.

الیور که از شدت گرسنگی روز به روز لاغرتر و ضعیف تر می شد، یک روز پس از سر کشیدن سوپ ، کاسه خالی را به طرف آشپز دراز کرد و گفت: لطفا آقا ، میشه به من یک کم دیگه سوپ بدهید؟

داستان کودک الیور تویست

مرد آشپز که تا آن موقع هرگز با چنین صحنه ای روبه رو نشده بود ، با دهان باز و حیرت زده به پسرک خیره شد و فریاد زد: تو چی گفتی ، پسرِ بدبخت؟ چی می خوای؟

بچه ها با وحشت با او نگاه می کردند. آشپز دوان دوان رفت و آقای بامبل را خبر کرد.

الیور قانون نوانخانه را شکسته بود.

ورود آقای بامبل به آشپزخانه

آقای بامبل با چشم های دریده و شلاق به دست به طرف آشپزخانه آمد.

به بچه ها و الیور نگاه کرد.

آقای بامبل فریاد زد: بچه های لوس و ناشکر! ما به شما تنها برای 12 ساعت کار یک کاسه بزرگ سوپ می دهیم.

سپس کاسه خالی را با لگد به طرف دیگر پرتاب کرد و با شلاقش به جان الیور بیچاره افتاد. شلاق چرمی زوزه کشان بر پوست بدن الیور فرود می آمد و با هر ضربه، خط کبود و خونینی بر تن نحیف او می کشید. آقای بامبل بالای سر الیور ایستاده بود. اطمینان داشت که دیگر هیچ بچه ای فکر غذای بیشتر را به سرش راه نخواهد داد.

الیور با بدن خونین و مجروح روی زمین افتاده بود. کاسه خالی را برداشت و در حالی که به زحمت روی پاهایش ایستاده بود کاسه را به طرف آقای بامبل دراز کرد و گفت: من هنوز گرسنه ام… باز هم سوپ می خواهم.

این دیگر غیر قابل تحمل بود.

آقای بامبل با ناباوری به این پسرک زل زد.

او خطر را خیلی نزدیک به خودش احساس کرد. لجاجت اولیور می توانست روح شورش و اعتراض را در بچه های نوانخانه ایجاد کند. پس باید هر چه زودتر شر این پسر لجوج را از سر خود کم می کرد.

به خاطر همین بامبل دستور داد که الیور را در سیاهچال زندانی کنند و جیره غذایی او را نصف حد معمول کنند.

همدردی با الیور

همه بچه ها می دانستند که الیور با آن غذای کم چند روز بیشتر زنده نخواهد ماند.

پس هر یک از بچه ها تکه نانی را از سهم روزانه خود کنار گذاشت تا به الیور بدهد.

نیمه شب 2 نفر از بچه های بزرگتر خود را به سیاهچال رساندند.

با گشودن دریچه روی سیاهچال الیور را بالا کشیدند. الیور پس از خوردن چند لقمه نان، جان تازه ای گرفت و به دوستانش گفت که قصد دارد فرار کند.

 الیور دوستانش را در آغوش گرفت و از کمکشان تشکر کرد و بعد در سیاهی شب به طرف دیوار بلند نوانخانه دوید. الیور با زحمت بسیار از دیوار بالا رفت و در اعماق تاریکی ناپدید شد.

الیور فکر می کرد که لندن آن قدر بزرگ است که آقای بامبل هرگز او را پیدا نخواهد کرد.

او چند روز را در تپه های حاشیه شهر گذراند و شکم خود را با ته مانده های غذاهایی که پیدا می شد سیر می کرد و شب ها را در گوشه های خلوت پارک می خوابید.

بیدار شدن الیور

پسر بچه عجیبی را بالای سر خود دید.

پسرک کت بلند و خیلی گشادی پوشیده بود و آستین های آن را بالا زده بود و به نظر الیور سر و وضع مضحکی داشت.

الیور به او گفت: سلام. اسم من الیور است و سه روز است که چیزی نخورده ام. به من کمک می کنی؟

پسرک گفت: خیلی خوب ، حالا دنبال من بیا. اسم من جک است اما دوستانم مرا ولگرد مکار صدا می کنند.

الیور به دنبال پسرک راه افتاد. ساعتی بعد به یکی از محله های کثیف و فقیرنشین لندن رسیدند. پسرک دست الیور را گرفت و وارد خانه بزرگ و مخروبه ای شدند.

الیور تویست

در یک سالن بزرگ چند تختخواب فرسوده و قدیمی با تشک های کثیف و مندرس بر روی هم انباشته شده بودند.

پیرمردی با ریش بلند و چشم های ترسناک و دریده در کنار آتش بخاری نشسته بود و با میله فلزی بزرگی آتش را زیر و رو می کرد.

با دیدن الیور برق شیطانی در نگاهش جرقه زد.

بردن الیور به نزد آقای فاگین سردسته دزدها

جک جلو رفت و به پیرمرد گفت: آقای فاگین این الیور است. بی کس و کار و ولگرد است و مثل خود ماست.

پیرمرد لبخند موذیانه ای بر لب آورد و گفت: خب… الیور خوش آمدی. اسم من فاگین است. این ولگرد کوچولوهایی را که می بینی فرزندان عزیز من هستند. از امروز تو هم یکی از فرزندان من خواهی شد. حتما گرسنه هستی؟ بسیار خب پس بیا تا با ما شام بخوری.

پنج پسر بچه کثیف و ژولیده دور الیور حلقه زدند.

پس از خوردن شام، الیور برای اولین بار احساس سیر شدن را در زندگی اش تجربه کرد. با راهنمایی جک بر روی یکی از تختخواب ها دراز کشید و بی درنگ به خوابی عمیق فرو رفت.

تا نزدیک ظهر خوابید. وقتی چشمانش را باز کرد، فاگین و بچه ها سرگرم بازی عجیبی بودند. پیرمرد دستمال و کیف کوچکی را در جیب های لباسش می گذاشت و هر یک از بچه ها که هنگام عبور از کنار او، کیف پول و یا دستمال را با زبردستی خاصی از جیبش بیرون می آورد مورد تشویق قرار می گرفت.

شروع کار الیور

ساعتی بعد فاگین دو نفر از بچه ها را به همراه الیور به دنبال کاری فرستاد.

به آن ها سفارش کرد که فوت و فن کار را به الیور یاد بدهند.

سه پسر بچه در خیابان های شهر به راه افتادند.

شروع کار الیور

یک مرد شیک پوشی در کنار ویترین یک کتاب فروش ایستاده بود. جک به الیور و پسرک همراهشان اشاره کرد و بعد سلانه سلانه به طرف کتاب فروشی رفت.

مرد سرگرم تماشای ویترین مغازه بود که جک انگشتان دستش را درون جیب او فرو برد و کیف پولش را بیرون آورد.

فرار الیور

الیور که حالا معنی بازی فاگین و بچه ها را فهمیده بود، با وحشت از جای خود پرید و شروع به دویدن کرد.

مرد که متوجه گم شدن کیفش شده بود، فریاد زد: دزد! دزد! کیف پولم را دزدیدند. او را بگیرید.

چند مرد جوان به دنبال الیور دویدند. الیور وحشت زده داخل کوچه ای شده بود که ناگهان مرد تنومندی با مشت به صورت او کوبید.

پسرک بینوا با دهان خونین روی زمین افتاد و چند مرد دیگر به همراه یک پلیس بالای سر او رسیدند.

مرد شیک پوش که از دیدن صورت خون آلود الیور متاثر و ناراحت شده بود، زیر لب گفت: آه خدای من، ای پسرک بیچاره.

پلیس دست الیور را محکم گرفته بود که صاحب کتاب فروشی دوان دوان خودش را به آن ها رساند و گفت: نه.. با او کاری نداشته باشید! این پسرک کاری نکرده ، من دیدم که آن دو پسر ولگرد دیگر کیف این آقا را دزدیدند.

 الیور تویست

بردن الیور به خانه مرد مهربان و تغییر در زندگی الیور

صاحب کیف بدون لحظه ای درنگ الیور را داخل کالسکه خود گذاشت و به خانه اش برد.

الیور وقتی چشم باز کرد ، زن و مرد مهربانی را بالای سر خودش دید.

الیور داستان زندگی خودش را برای آن ها شرح داد و آن زن و مرد ثروتمند قول دادند که همچون فرزند خود از او نگهداری کنند.

یک ماه گذشت و الیور در این مدت به موجودی تازه ای تبدیل شده بود.

با لباس های شیک و سر و روی تمیز به فرزند یک خانواده اشرافی شباهت پیدا کرده بود.

فاگین و همدست شرورش ، بیل سایکس نقشه ای کشیدند تا با استفاده از وجود الیور به خانه مرد ثروتمند دستبرد بزنند.

روزی که آقای براون لاو و همسرش ، الیور را برای پس دادن چند کتاب به شهر فرستاده بودند ، بیل سایکس در حاشیه یک خیابان خلوت الیور را غافلگیر کرد.

 

ربودن الیور توسط فاگین

پتویی بر سر الیور انداخت و در حالی که دست و پایش را محکم چسبیده بود ، او را درون یک کالسکه انداخت و به خانه فاگین برد.

پیرمرد با خشم و عصبانیت بر سر الیور فریاد کشید و بعد در حالی که چاقوی بزرگی را زیر گلوی او گرفته بود ، گفت: ای نمک به حرام ، اگر یک بار دیگر به فکر فرار بیفتی با همین چاقو سرت را گوش تا گوش می برم.

حالا گوش هایت را خوب باز کن ببین چه می گویم. امشب همراه من و بیل سایکس به آن خانه اشرافی می آیی. می دانم که سوراخ سنبه های آن خانه را خوب می شناسی. وقتی در خانه را باز کردی به من نشان خواهی داد که آقای براون لاو جواهرات و پول هایش را کجا می گذارد… فهمیدی؟

الیور که خیلی ترسیده بود ، تسلیم آن ها شد. در تاریکی شب به طرف خانه اشرافی راه افتادند.

بیل سایکس کنار دریچه هواکش ایستاد و الیور را بغل کرد تا از آن دریچه کوچک به داخل برود. به او گفت: بی سروصدا داخل برو و در ساختمان را باز کن. اگر خطایی را انجام دهی مطمئن باش یک گلوله توی مغزت خالی می کنم.

الیور با ترس و لرز وارد ساختمان شد. با خودش فکر کرد: صاحب این خانه و همسرش بیش از همه دنیا به من محبت کرده اند و اگر من به آن ها خیانت کنم ، خداوند هرگز مرا نخواهد بخشید. پس من هرگز به آن ها خیانت نخواهم کرد و لطفشان را فراموش نمی کنم.

به دنبال این فکر ، الیور شروع به داد و بیداد کرد و ساکنان خانه را بیدار کرد.

بیل سایکس از خشم غرید و گلوله ای به طرف الیور شلیک کرد.

تیر خوردن الیور به دست فاگین

پسرک بینوا مدهوش بر روی زمین افتاد.

فاگین و بیل سایکس چاره ای جز فرار نداشتند.

آقای براون لاو که از فداکاری الیور بسیار خوشحال شده بود، بار دیگر سرپرستی او را برعهده گرفت.

مدتی بعد ماموران پلیس با راهنمایی ها و کمک الیور مخفیگاه فاگین و همدستانش را پیدا کردند.

بیل سایکس در هنگام فرار از چنگ پلیس کشته شد و آقای براون لاو که مرد بسیار ثروتمندی بود، خانه بزرگی برای نگهداری از کودکان بی خانمان و به خصوص دوستان الیور تاسیس کرد.

یک سال از حضور الیور تویست در خانه آقا و خانم براون لاو گذشته بود که خبر دستگیری آقای بامبل ، بی خانمان ها و دزدهای دیگر در روزنامه ها چاپ شد.

بدین ترتیب دوران رنج و سختی الیور تویست به پایان رسید و آقا و خانم براون لاو سرپرستی قانونی الیور را به عهده گرفتند.

داستان الیور تویست نشان می دهد که هر شخصی چگونه می تواند بر آدم های اطراف خود تاثیر مثبت و یا منفی بگذارد. نویسنده در این داستان با بهره گیری از شخصیت ها و ویژگی های اخلاقی متفاوت به معرفی فضیلت های اخلاقی چون شجاعت، فداکاری ، صداقت ، نوع دوستی، استواری و پایداری می پردازد.      

دانلود رایگان کتاب کودک اولیورتویست

برای دانلود رایگان پی دی اف کتاب داستان اولیور تویست می توانید روی لیک زیر کلیک کنید: 

دانلود قصه الیور تویست +pdf

دسته بندی : قصه شب کودک

مقالات مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

مقالات مشابه