کتاب کودک پینوکیو
قصه شب کودک

کتاب کودک پینوکیو

کتاب کودک پینوکیو اثر کارلو کلودی، نویسنده ایتالیایی درباره ی عروسکی چوبی است که آرزوی تبدیل شدن به پسری واقعی را دارد. این کتاب در 26 صفحه نوشته شده است.

اولین حضور قصه ی کتاب کودک پینوکیو  در سال 1883 صورت گرفت. محتوای آن تقریباً برای همه ی افراد یک جامعه پندآموز است. چرا که با گذشت سال های بسیاری از انتشار این کتاب باز هم قصه ی آن، هم محور با اتفاقاتی است که هر روز تازگی خود را در بین افراد حفظ کرده است. اما قطعا با خواندن این کتاب برای کودکان عزیزتان ، علاوه بر اینکه لحظاتی شما را به اندیشیدن وا می دارد. کودکان شما را نیز برای ایستادن در مقابل چنین اتفاقاتی در جامعه آماده خواهد کرد. هم اکنون این داستان کودکانه را از کتاب صوتی برای فرزندتان بخوانید.

معرفی کتاب کودک پینوکیو

کتاب کودک پینوکیو قصه ی زندگی یک پیرمرد نجار می باشد که هیچ بچه ای ندارد و زندگی خود را در تنهایی سر می کند. از این رو تصمیم به ساخت یک عروسک چوبی می گیرد که نام او را پینوکیو می گذارد چرا که باور می کند که حتما کودکی دارد.

برای دنبال کردن ادامه ی کتاب کودک پینوکیو که خیالی بودن آن جذابیتش را دوچندان کرده است؛ ما را تا پایان این قصه شب کودکانه در کتاب صوتی همراهی کنید.

داستان کامل کتاب کودک پینوکیو

در روزگاران قدیم پیرمردی نجار به نام ژپتو ، که هیچ بچه ای نداشت. تصمیم گرفت با چوب یک عروسک درست کند.

زمانی که پیرمرد عروسک را ساخت. عروسک بلافاصله شروع کرد به حرف زدن و گفت: “سلام بابا جان!”

پیرمرد از دیدن این صحنه بسیار خوشحال شد و نام عروسک را پینوکیو گذاشت.

کتاب کودک پینوکیو

پیرمرد که دید عروسکش مثل انسان ها می تواند حرکت کند، حرف بزند و غذا بخورد. اقدام به تکمیل کردن پینوکیو کرد.

پیرمرد به پینوکیو گفت اگر که می خواهد پسر خوبی باشد باید به مدرسه برود.

پینوکیو هم در جواب گفت که از درس خواندن بدش می آید و نمی خواهد به مدرسه برود.

این را که گفت فرار کرد و از خانه بیرون دوید.

شلوغ بازی های پینوکیو

پینوکیو بعد از بیرون رفتن از خانه به مغازه نان فروشی رفت. در آن جا شروع کرد به شلوغ کردن و همه جا را به هم ریخت.

به خاطر همین کار پینوکیو ، پلیس به سراغ ژپتو آمد و او را دستگیر کرد.

پلیس به ژپتو گفت: “به این خاطر که بچه ات را درست تربیت نکرده ای باید زندانی شوی.”

ژپتو پیر به همراه پلیس رفت و این موضوع پینوکیو را بسیار خوشحال کرد و گفت: “آخ جان! امروز که به مدرسه نرفتم، از این به بعد هم نمی روم.”

شب که شد و همه جا تاریک شد، گرسنگی به سراغ پینوکیو آمد.

او تمام خانه را زیر و رو کرد اما نتوانست یک تیکه نان خالی هم پیدا کند.

پینوکیو شروع کرد به گریه کردن و پدر ژپتو را صدا می زد و می گفت که پدر جان به خانه برگرد.

بیرون از خانه رفت که منتظر ژپتو بماند ولی از شدت سرما نتوانست مدت زیادی در بیرون از خانه بماند.

به همین خاطر به خانه برگشت و جلوی بخاری نشست.

کمی میخواست خود را گرم کند در حالی که پاهای خود را به بخاری نزدیک کرده بود، خوابش برد.

سوختن پاهای پینوکیو

اینطور شد که بعد از خوابیدن پینوکیو ، کم کم پاهای چوبی اش آتش گرفت.

صبح شد و پیرمرد به خانه برگشت.

پینوکیو که متوجه شد پدر ژپتو پشت در ایستاده است، خواست بلند شود و در را بروی او باز کند.

ولی ناگهان زمین خورد و متوجه شد که پاهایش سوخته است.

پدر ژپتو ، پینوکیو را صدا می زد؛ که می گفت: “پینوکیو بیا در را باز کن.”

پینوکیو گفت: “پاهایم سوخته است، نمی توانم راه بروم.”

پدر ژپتو این را که شنید از پنجره به سرعت وارد خانه شد.

آن دو هم دیگر را بغل کردند و بوسیدند.

بعد پدر ژپتو به پینوکیو گفت: “پاهایت را به شرطی درست می کنم که قول بدهی بچه خوبی باشی.”

پینوکیو گفت: “چشم پدر جان، قول! قول! پسر خوبی می شوم. فقط الان خیلی گرسنه ام.”

پدر ژپتو یک گلابی به پینوکیو داد و از خانه بیرون رفت.

او با فروختن کُتَش یک کتاب الفبا برای پینوکیو خرید و به خانه برگشت.

کتاب را به پینوکیو داد و گفت از فردا درس خواندن را شروع کن.

پینوکو تشکر کرد و قول داد که از فردا به مدرسه برود.

صبح شد و پینوکیو در مسیر رفتن به مدرسه به راه افتاد.

در مسیر که میرفت صدایی به گوشش رسید.

رفتن پینوکیو به صحنه نمایش

آن صدا ، او را به سمت یک نمایش عروسکی کشید.

وقتی به محل نمایش عروسکی رسید، دوست داشت برود و آن را تماشا کند.

به همین خاطر کتاب الفبای خود را فروخت و یک بلیت برای تماشای این نمایش خرید.

وارد محل نمایش که شد، دخترکِ عروسکی که داشت بازی می کرد اولین چیزی بود که پینوکیو با آن برخورد کرد.

پینوکیو برای بازی کردن به روی صحنه رفت.

پینوکیو به همراه آن عروسک بالا پایین می پریدند و می خندیدند.

که یک دفعه نخ های آن ها به هم گره خورد و صاحب نمایش عروسکی را عصبانی کرد.

او پینوکیو را تهدید کرد و گفت او را در آتش می اندازد تا بسوزد.

پینو کیو با شنیدن این حرف شروع کرد به گریه کردن و گفت: “مرا ببخشید. پدر ژپتو از سوختن من خیلی ناراحت می شود.”

پینوکیو همه چیز را برای صاحب نمایش عروسکی تعریف کرد و همین باعث شد صاحب نمایش عروسکی دلش به حال او بسوزد و او را نسوزاند.

بعد از این اتفاقات پینوکیو از طرف صاحب نمایش عروسکی پنج سکه هدیه گرفت که صاحب نمایش عروسکی گفت با این پول برای پدرت یک کت بخر.

رفتن پینوکیو به صحنه نمایش

پیدا شدن سر و کله روباه و گربه بدجنس

گربه نره و روباه بد جنس ، پول گرفتن پینوکیو را از صاحب نمایش عروسکی را دیدند. آن ها تصمیم گرفتند به روشی پینوکیو را گول بزنند و پول هایش را بگیرند.

آن ها خود را به پینوکیو رساندند و گفتند: “پینوکیو جان، دوست داری سکه هایت بیشتر شود؟”

پینوکیو با تعجب پرسید: “چطور سکه هایم زیاد می شود؟”

روباه و گربه نره هردو با هم به پینوکیو گفتند: ” اگر پول هایت را در جنگل زیر خاک پنهان کنی، به درخت طلا تبدیل می شود و میوه طلا می دهد.”

پیدا شدن سر و کله روباه و گربه بدجنس

پینوکیو به حرف آن ها اعتماد کرد و پول های خود را در جنگل خاک کرد و بعد خوابش برد.

روباه و گربه، طلاها  را از زیر خاک درآوردند. بعد پینوکیو را از درخت آویزان کردند و آن جا را به سرعت ترک کردند.

فرشته ی مهربان که همیشه از پینوکیو مراقبت می کرد ، یک شاهین فرستاد که پینوکیو را نجات دهد.

شاهین، پینوکیو را نجات داد و بعد او را پیش فرشته مهربان برد.

کمک فرشته مهربان به پینوکیو

فرشته مهربان یک تخت برای استراحت به پینوکیو داد و یک داروی تلخ آورد و از او خواست که این دارو را بخورد.

پینوکیو گفت که از آن دارو نمی خورد.

فرشته گفت اگر این دارو را نخوری حتما خواهی مرد.

بعد دستور داد که یک تابوت بیاورند که چهار خرگوش با یک تابوت وارد اتاق شدند.

خرگوش ها جلو تر می آمدند و می گفتند: “پینوکیو می میرد و ما او را به قبرستان می بریم.”

پینوکیو که خیلی ترسیده بود، گفت: “دارو هرقدر هم تلخ باشد، آن را می خورم.”

فرشته ی مهربان سراغ کتاب الفبا را از پینوکیو گرفت.

پینوکیو هم در جواب گفت: “به مدرسه که می رفتم آن را برای تهیه ی غذای یک بچه یتیم فروختم.”

دراز شدن بینی پینوکیو به علت دروغ گفتن

همین را که گفت بینی اش دراز شد.

پینوکیو که این صحنه را دید شروع کرد به گریه کردن که چرا دماغش بزرگ شده است.

فرشته گفت: “اگر دروغ نمی گفتی چنین اتفاقی نمی افتاد.”

پینوکیو. گفت: “هرگز دروغ نخواهم گفت.”

فرشته به حرف پینوکیو اعتماد کرد و به دارکوب دستور داد که دماغ پینوکیو را به حالت اول خود برگرداند.

کمک فرشته مهربان به پینوکیو

بعد از اینکه دارکوب دماغ پینوکیو را کوتاه کرد.

فرشته مهربان گفت: “وقتش رسیده به خانه برگردی و درست را بخوانی.”

پینوکیو با خداحافظی از فرشته به سمت خانه راه افتاد.

نزدیک چهار راه که رسید یک درشکه را دید که بچه ها را به شهربازی دعوت می کرد.

پینوکیو به سمت درشکه رفت و با آن ها همراه شد.

رفتن پینوکیو به شهربازی

بچه ها در آن شهر بازی خیلی خوشحال بودند و غذاهای خوب می خوردند.

پینوکیو تصمیم گرفت برای همیشه آن جا بماند.

پینوکیو که مدت زیادی بود که در آن شهر مانده بود یک روز عکس خودش را در آب دید که گوش هایش مثل گوش خر دراز شده بود.

مدت زیادی طول نکشید که پینوکیو مثل خر شد.

چند روزی طول نکشید که همه ی بچه ها مثل خر شدند.

رفتن پینوکیو به شهربازی

بعد از این اتفاق، صاحب درشکه، بچه ها را که مثل خر شده بودند به سیرک فروخت.

پینوکیو را در سیرک مجبور کردند که از وسط دایره آتش بپرد.

یک روز پینوکیو در حال پریدن از این دایره آتش بود که به زمین افتاد و پایش شکست.

این اتفاق صاحب سیرک را بسیار عصبانی کرد ، همین باعث شد که او دستور بدهد پینوکیو را به دریا بیندازند.

پینوکیو را که داخل دریا انداختند، ماهی های زیادی دور او را گرفتند  و از او گاز گرفتند.

همین باعث شد، پینوکیو چوبی از پوست خر خارج شود.

خورده شدن پینوکیو توسط کوسه

بلافاصله پینوکیو توسط کوسه آدمخوار خورده شد.

پینوکیو وارد شکم کوسه که شد پدر ژپتو را آن جا دید.

هم دیگر را بغل کردند.

پدر ژپتو ، برای پیدا کردن پینوکیو به دریا آمده بود که کوسه او را خورده بود.

آن ها منتظر ماندند که کوسه دهنش را باز کند تا بتوانند از شکم او خارج شوند.

پینوکیو چوبی بود و در آب غرق نمی شد،  به همین خاطر پدر ژپتو سوار او شد و از دریا نجات پیدا کردند.

خورده شدن پینوکیو توسط کوسه

پینوکیو بعد از نجاتشان از دریا، در مزرعه ای شروع به کار کرد و در همین مدت پدر ژپتو استراحت کرد و با پرستاری پینوکیو حالش کاملا خوب شد.

فرشته ی مهربان بعد از این اتفاقات به سراغ پینوکیو آمد و گفت: “پینوکیو پسر بسیار خوبی شده است.”

به همین خاطر فرشته مهربان پینوکیو چوبی را به یک پسر بچه واقعی تبدیل کرد.

نتیجه گیری از کتاب کودک پینوکیو

همیشه در پایان هر قصه و داستانی ، افراد به مدت کوتاهی به اثر بخشی آن داستان می اندیشند و به طور کلی به نتیجه ای از آن موضوع می رسند.

بنابر داستان هایی که از پیش برای شما تعریف کردیم. بخش نتیجه گیری کتاب کودک پینوکیو را نیز به عهده ی کودکان عزیزتان می گذاریم و برای بهترین نتیجه گیری از این داستان، کتاب صوتی جوایزی برای کودک باهوش شما درنظر گرفته است. منتظر نقدها و برداشت شما همراهان همیشگی کتاب صوتی از کتاب کودک پینوکیو هستیم.

ترویج فرهنگ کتاب خوانی

قصه های کودکانه همچون کتاب کودک پینوکیو را برای فرزند خود بخوانید و لذت مطالعه را در اوایل کودکی به او بچشانید. کتاب آن یار مهربان را با کودک خود دوست کنید و کمک کنید این دوستی در بزرگسالی نیز تداوم داشته باشد. کتاب درس درست زیستن و موفقیت را به کودک می آموزد و راه هایی که به شکست و سقوط و یا موفقیت و پیروزی منجر می شود را به او نشان می دهد. پس کودک با مطالعه کتاب های گوناگون درس های بزرگ از زندگی می آموزد. پس چه نیکو است که هر کدام قدمی در راه ترویج فرهنگ کتاب خوانی برداریم و سرانه مطالعه را بالا ببریم. همچنین شما می توانید فرزند خود را به شنیدن قصه های صوتی کودکانه عادت دهید تا از شنیدن آن لذت و خواب آرامی را تجربه کند.

دسته بندی : قصه شب کودک

مقالات مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

مقالات مشابه